مشکل اینجاست که فکر میکنید زمان دارید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چیزی که برای تو میخواهم این است که زندگی گذشتهات را کامل کنی تا برای زندگی کردن برای خود آزاد باشی. » سکوتی طولانی بین ما حاکم بود. سپس او گفت همسرش از او خواسته که همه چیز را درست همان گونه نگه دارد که روز ازدواجشان بود. همان خانه و همان ماشین. انگار اتفاقی نیفتاده است و آنها جدا نشدهاند. از او پرسیدم: «چند وقت است که به این روال زندگی میکنی؟ » و جواب داد: «بیش از هفت سال». به او گفتم باید به این رابطه پایان دهد. هفتهی بعد، ریچارد گفت وکیلی استخدام کرده تا مقدمات طلاقش را فراهم کند. در زمینهی کاری هم از او خواستم که روی یک یا دو پروژه تمرکز کند که میداند درآمد آن زودتر به دست میآید. همچنین از او خواستم که برای خودش بودجهای طراحی کند و مخارج زندگیش را تا پنجاه درصد کاهش دهد.
هر چقدر بیشتر صحبت میکردیم، مسأله زمان پررنگتر میشد. ریچارد همیشه دیر میکرد و معمولاً دلیل خوبی هم داشت؛ درست وقتی که برای ملاقات با یک مشتری آماده میشد، مشتری دیگری تماس میگرفت. او میگفت: «وقتی در حال ادارهی موقعیت مهمی است، ترک آن دشوار میشود». نتیجه این بود که همیشه دیر به سر قرار میرسید. ریچارد به این قضیه عادت کرده بود؛ مگر غیر از این بود که نشان میداد چقدر موفق و مشغول به کارش است؟ اما ریچارد متوجه شد که بیش از اندازه از خودش انتظار دارد. چیزی که بیشتر از همه آزاردهنده بود این بود که به علت خستگی ناشی از مصاحبههای گیجکننده با مشتریان، به سادگی رتبهی برتر را در ردهبندی تنیس از دست داد.